بزرگنمايي:
ایران پرسمان - خراسان / همه خانواده یک گوشه دنج باغ قدیمی دور هم جمع شدهبودند. آتش روشن کردند و مشغول بگو بخند شدند. وسط شادی آنها صدای عجیبی از گوشه باغ آمد. بچه خانواده گفت: «برم ببینم چی بود؟» مادر جواب داد: «صلاح نیست بچه، بشین سرِجات» دوباره سرگرم بگو بخند شدند که اینبار صدا نزدیکتر شد. بچه که رنگش پریده بود گفت: «یک چیزی لای درختا دیدم». پدر گفت: «لابد خیالاتی شدی. این جا غیر از ما کسی نیست». بچه با اصرار گفت: «نه واقعاً دیدم. پاهاش با ما فرق داشت». مادر گفت: «جمع کنیم بریم بهتره». پدر گفت: «اصلاً فرضاً کسی باشه. به ما کاری نداره». بچه گفت: «ولی من میترسم. اخه پاهاش یه جوری بود». پدر گفت: «چه جوری بود پسرم»؟ مادر داد زد: «چی کارش داری؟ فقط جمع کن بریم». بچه زد زیر گریه و گفت: «پاهاش مثل ما نبود. سُم نداشت». پدر با لبخند گفت: «بچه جون اونا به ما کار ندارن، تازه از ما میترسن». مادر داد زد: «همینایی که میگی به ما کار ندارن یکوقتایی کارهایی میکنن که به عقل ما اجنه هم نمیرسه. جمع کن بریم مرد». پدر با اکراه گفت: «اومدیم یه ذره خوش باشیم این آدمها نمی ذارن. باشه بریم، سر راه اینیارو رو هم بترسونیم.»
لینک کوتاه:
https://www.iranporseman.ir/Fa/News/372900/