ایران پرسمان - شرق /متن پیش رو در شرق منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
نسترن فرخه| فرارهای پیدرپی و دوباره بازگشت به همان قفس متعفن کبوترها، همراه با شکنجههای جنسی که تمامی ندارد؛ این بخشی از زندگی «مریم» (نام مستعار) است. مادر جوانی که به همراه دختر خردسالش حدود شش سال اسیر مردی بودند که آنها را در قفس پرندگان در پشتبام خانه زندانی کرده بود. در تمام این مدت مادر و دختر به شکلهای مختلف برای فرار تلاش کرده بودند، اما هر بار با نقشهای، دوباره به همان اتاقک توری و کرمگرفته بازمیگشتند و مورد آزارهای جنسی قرار میگرفتند. به اینها آسیبهای جسمی را هم باید اضافه کرد؛ از خردشدن دندان و شکستن بینی با ضربه محکم تا هفتهها به زنجیر بستن پای مادر و دختر؛ هنوز رد زخمها روی پایش دیده میشود. او پس از شش سال در نهایت از دست صاحب خانه وحشت فرار کرد، اما بعد از گذشت چند روز، متجاوز به ضرب گلوله کشته شد و مریم را به عنوان معاونت در قتل زندانی کردند. او نزدیک به دو سال است که در زندان سپیدار اهواز به سر میبرد. این گزارش فقط بخشی از روایتی است که «مریم» از پشت خط تلفن زندان در طول یک هفته بازگو کرد. امین ریاحی، وکیل این زن جوان است و با تأیید گفتههایش میگوید متهمان با وثیقه آزاد شدهاند اما او هنوز در زندان است. دادگاه به پرونده ایراد گرفته و با دستور قاضی، تحقیقات گستردهتری برای رفع نواقص در دست انجام است.
آزار در لانه کبوتر
«مریم»، این زن جوان از دل خانوادهای آسیبدیده بیرون آمده که در سن کم ازدواج کرد و نتیجه آن سه فرزند از همسر اول و یک فرزند از همسر دومش شد؛ همسری که خلافکار بود. شاید 20 سال داشت که صاحب سه فرزند قدونیمقد از ازدواج اولش شد. همان زمان در گیرودار خلافهای خانواده همسر اول، برای اولین بار همراه آنها دستگیر شد. بعد از مدتی، پدر «مریم» از دوستش خواست تا برای آزادی او وثیقهای جور کند؛ آزادی موقتی که 10 سال از عمرش را به یغما برد. زن میگوید: «با اینکه شوهر و بچه داشتم، پدرم من را با یک مغازه به این مرد تاخت زد».
بازار ![]()
بین جملاتش مدام در زمان گم میشود، از شکنجههای جنسی که بر خودش و دختر خردسالش گذشته، میگوید و دوباره به زمان حال برمیگردد که در چهاردیواری زندان گیر کرده است. بین صحبتهایش صدایی به طور مداوم تکرار میشود: «این تماس از زندان و تماسگیرنده زندانی است». سعی میکند ماجراهایی را که از سر گذرانده، به ترتیب روایت کند، هرچند فشار روانی این روزها و محدودیتهای تماس از زندان این پروسه را طولانی میکند. به همین دلیل یک هفته زمان برد تا بین مکالمههای کوتاه روزانه، قصهاش را کامل کند.
جمله اول را اینطور شروع میکند: «این آقا دوست پدرم بود. آن زمان خانواده همسرم خریدوفروش مواد مخدر میکردند و من هم همراه آنها بودم، یک روز پلیس همه ما را دستگیر کرد. بعد از یک مدت، پدرم به این دوستش گفته بود برای من وثیقه بگذارد تا موقت بیرون باشم. ولی این آقا به پدرم پیشنهاد یک مغازه داده بود و گفته بود جای این مغازه، دخترت برای من. درحالیکه من همسر و فرزند داشتم، پدرم قبول کرده بود. آن زمان دخترم یکسالونیم داشت و الان 10 سال دارد، یعنی حدود 10 سال است که زندگی من با این ماجرا گره خورده است».
اتاقی با درهای قفلشده
«مریم» از روز آزادی موقتش میگوید که پدر همراه دوستش جلوی در زندان منتظر او بودند تا زودتر آزاد شود و پدر دخترش را تحویل مرد «خریدار» بدهد و برود: «این «آقا» با یک ماشین سانتافه جلوی در زندان منتظرم بود. پدرم هم با یک پراید زهوار دررفته آمده بود که وقتی آزادیام را دید، بلافاصله محل را ترک کرد. مرد غریبه من را سوار ماشین کرد و گفت دختر کوچکت که در خانه پدرت بوده، حالا پیش من است و پدرت هم تو را به من داده و تو دیگر حق نداری چیزی بگویی. من هرچه گفتم خودم شوهر دارم و تو زن و بچه داری، فایده نداشت.
بعد هم چشمانم را بست و مدتی در خیابانها چرخید. در آخر من را به خانهای برد و در اتاقی که تمام در و پنچرههایش قفل بود، زندانی کرد. همه میلهها را جوش داده بود و تمام پنجرهها و درها را رنگ زده بود تا چیزی از داخل و بیرون پیدا نشود. فقط دریچهای کنار کولر باز بود که من و دخترم از آنجا آسمان را میدیدیم. ما حتی نمیدانستیم کجا هستیم، وقتی باران میآمد، ما فقط از صدای آن میفهمیدیم، یعنی کاملا در آن اتاق زندانی بودیم و بینهایت اذیت شدیم. یک بار توانستیم از آنجا فرار کنیم، ولی باز ما را پیدا کرد. بعد از آن من و دخترم را به پشتبام خانه خودش که لانه کبوترها بود، برد. ما را در قفس زندانی کرد؛ درها همیشه قفل بود. همان زمان همسرم که از زندان آزاد شده بود، به دنبال من و دخترم میگشت اما پیدایمان نمیکرد.
از دادگاه آدرس خانه همین «آقا» را که برایم وثیقه گذاشته بود، پیدا کرد، حتی جلوی در خانه هم آمد، ولی این مرد با همسرش داخل لانه کبوترها، دهانمان را بسته و تهدیدمان کرده بودند اگر صدایی دربیاوریم، ما را میکشند». مریم میگوید در تمام شش سالی که در اتاق و قفس کبوترها زندانی بودند، مورد آزار و تجاوز جنسی این مرد قرار گرفتهاند. همسر مرد هم با او همدستی داشت. مادر صحنههای هولناکی را به یاد میآورد: «جلوی چشمم به دخترم تجاوز میکرد، سرم را به دیوار میزدم، موهایم را میکشیدم، هر کار میکردم تا دخترم را رها کند، میگفتم به پدرم میگویم، میگفت مثلا پدرت بفهمد چه کار میکند؟ شش سال در خانه این آدم زندانی بودم. بیشترین زمان را در طبقه بالای خانه، بین آب، دانه و فضله کبوترها گذراندم. تمام جای خوابم پُر از پر پرنده، جانور و کرم بود».
تنها در دل تاریکی
مریم بیش از پنج بار از خانه وحشت فرار کرد، اما دوباره او را پیدا کرده و برگرداندند. بین حرفهایش گاهی بغض میکند و گاهی صدایش به لرزه میافتد ولی جملاتش را تمام میکند. از رنجش میگوید: «در همان دوران کرونا، یک بار همه خانواده این مرد بیمار شدند و قبل رفتن به بیمارستان، یادشان رفته بود قفلهای در را بزنند. ما در تلاش برای فرار، به در ضربه زدیم که دیدیم در باز شد. خیلی ترسیده بودم، ولی دخترم گفت مامان بیا فرار کنیم.
وقتی به خیابان رسیدیم، دیدیم وسط شهر هستیم. نزدیک پل عامری در اهواز بودیم. سر جفتمان گیج میرفت. یک بلوز و شلوار تنمان بود و بدون روسری و دمپایی در شهر میچرخیدیم. ساعت حدود دو شب بود، هیچ ماشینی ما را سوار نمیکرد. با ترس در خیابان راه میرفتیم، همه آدرسها را گم کرده بودم. آنقدر که ما را کتک میزد و آزار میرساند، مغزم دیگر کار نمیکرد. هیچ شمارهای در ذهنم نبود. بعد از 20 دقیقه که در خیابان بودم، تازه فهمیدم باید بروم به منطقه لشکرآباد؛ خانه همسر اولم. یک آقایی ما را سوار ماشین کرد.
وقتی جلوی در خانه رسیدم، همه شوکه شده بودند، همسر اولم کنار دیوار شل شد و افتاد، آنقدر آشفته بودیم که وقتی ظاهر ما را دیدند، باور نمیکردند خودمان هستیم. به من گفتند تمام سردخانهها، بیمارستانها، قبرستان، بهزیستی و همه جا را گشتیم، ولی خبری از شما دوتا نبود. حتی از پدرم هم سراغ من را گرفته بودند که گفته بود بیخبر است. در همان مدت پرونده مربوط به زندانم بسته شده بود و صاحب خانه وحشت هم وثیقهاش را تحویل گرفته بود». در این مدت، مریم توانست برای دخترش شناسنامه بگیرد و او را به مدرسه بفرستند، اما ترس رهایشان نکرد: «من و دخترم از تمام مردها میترسیدیم، هرکسی به ما نزدیک میشد، وحشت میکردیم. همین حالا هم با مصرف قرصهای روانپزشکی حالم بهتر شده».
«دوباره به لانه کفتر بازگشتم»
قصه رنج مداوم مریم اینجا تمام نمیشود؛ بعد از بازگشت به خانه، همسر اولش این درد را تاب نیاورد و رابطهشان کمی بعد تمام شد: «هیچکس را نداشتم، نه خواهری، نه برادری. مادرم چند سال قبلش فوت کرده بود و با پدرم هم کاری نداشتم. به همین دلیل راهی اصفهان شدم تا کاری دستوپا کنم. زمستان سردی بود که با دخترم به اصفهان رفتیم. تنها یک چادر داشتیم که حدود یک ماه در آن زندگی کردیم. در یک نانفانتزیفروشی مشغول به کار شدم. روبهروی مغازه پارکی بود که چادرمان را برای زندگی همانجا انداخته بودیم. هر روز دخترم میآمد جلوی نانفروشی مینشست تا کار من تمام شود. این شد که یکی از همکارانم که دختر جوانی بود، گفت برادرش یک خانه با دو اتاقخواب دارد و ما میتوانیم آنجا زندگی کنیم. برادرش در شیفت بعد از من در همان نانفروشی کار میکرد. همین شد که ما با هم ازدواج کردیم. در یک سال و نیم ازدواجم، صاحب یک پسر شدیم و الان پسرم سه سال دارد. پسرم چندماهه بود که برای فروش وام ازدواج به اهواز آمدیم. یک روز با همسرم در حال انجام کارهای اداری بودیم، او چند دقیقه رفت تا از مدارک کپی بگیرد که دیدم دوباره همان صاحب خانه وحشت و همسرش، ما را پیدا کردند. به صورتم اسپری فلفل زدند، چشمم را بستند و من را داخل ماشین انداختند و بردند. وسط خیابان همه مردم جمع شدند. پسرم را همانجا در خیابان گذاشتند و رفتیم. حتی دوربین بانکی که ما جلوی آن بودیم این صحنهها را ثبت دارد. بعد از یک سال و نیم دوباره مرا به خانه وحشت برگرداندند».
داستان زندگی «مریم» پر از جزئیات هولناک است: «خسته شده بودم، یک بار خواستم فرار کنم، از پشتبام به کوچه پریدم که هر دو پایم شکست. همسایهها جمع شدند، من با داد و فریاد میگفتم اینها من را دزدیدهاند، کسی به پلیس زنگ بزند، اما صاحب خانه به مردم میگفت دروغ میگوید، فامیل همسرم است، میخواهیم به کمپ ترک اعتیاد ببریمش. مرا به خانه برگردانده و کتک زدند. حتی مرا به دکتر نبردند، خودش و همسرش در خانه پاهایم را گچ گرفتند که هر دو پا هم کج جوش خورد. باورتان میشود؟ وقتی بعدها به زندان رفتم، یکی از پاهایم را عمل کردند و داخلش پلاتین گذاشتند. همه انگشتانم الان پلاتین دارد. آن یکی پا هم نیاز به عمل جراحی دارد، ولی پولش را ندارم. تصور کنید همان روزها دو پای شکسته من را با زنجیر بلندی از داخل پذیرایی طبقه بالا که حبس بودم میبستند و خودشان چند روز تا یک هفته به سفر میرفتند. آن طرف هم تشک من پهن بود که به خاطر کبوترها، دور تا دورش را کرم گرفته بود. هر شب دور جای خوابم را نمک میریختم تا کرم و کثافتها داخل تنم نرود. خیلی وقتها هم از خواب بیدار میشدم و میدیدم جانوری داخل لباسم رفته. تمام جای خواب و زندگی من پر از فضله بود. فرزندانش هم راضی به این کارهای پدرشان نبودند و هر دفعه برایم نقشهای میکشیدند تا بتوانم فرار کنم. یک بار پسرش به کبوترها دست زده بود، او را با زنجیری که پاهای من را میبست، بست. بعد از آن پسرش به من گفت چطور این زنجیر را چند روز تحمل میکنی؟».
زندان در زندان
آخرین تماس «مریم» از زندان سپیدار اهواز برای پایان رساندن به روایتی است که چند روز قبل شروع به بازگوکردنش کرده بود. هرچند در این مکالمههای کوتاه، نمیتوان حجم رنجهای او را روایت کرد. بعد از تماس تلفنی بدون مقدمه میگوید فقط چند دقیقه فرصت دارم: «بار آخر حدود دو سال قبل، خواهر همسر همین مرد برای اینکه به من کمک کند، یک جوان کفتربازی را فرستاد تا کبوترهایش را بدزدد و در ازای آن، من را هم آزاد کند. آن کفترباز تمام جزئیات مثل کابلهای برق اطراف لانه کبوترها، پشتبام، دیوار، قفلها و همه چیز را بررسی کرد. بعد از آن، فیوز همه چیز مثل دوربینهای داخل خانه و پشتبام را کشید. حتی تمام دیوارها برق داشت، برق آن را هم قطع کرد و با کلیدهایی که خواهر همسرش به او داده بود، من را آزاد کرد. با صورت پوشیده، من را سوار موتور کردند و فراری دادند. از آنجایی که این مرد و همسرش قبلا چندین بار به شکلهای مختلف و به صورت صوری مرا فراری میدادند و دوباره میگرفتند و با این کار با من بازی روانی میکردند، این بار هم فکر کردم درگیر نقشه آنها شدهام، اما من واقعا آزاد شده بودم و به دیدن خواهر همسر صاحبخانه رفتم. او و همسرش میخواستند برای انتقام، کسی را اجیر کنند تا به مرد آزارگر آسیب برساند. راستش من هیچ دخالتی نکردم. بعد از آن برای پیداکردن همسرم به اصفهان رفتم. همان موقع که فرار کردم، صاحبخانه تمام دیوارهای پشتبام و جای کبوترها را شسته و تمیز کرده بود. لانه کبوترها را کاغذدیواری و مبله کرده بود تا اثری از اینکه من را نگه میداشت نماند. اینها را بعدا همسرش به من گفت. بعد از آن شنیدم همان صاحب خانه وحشت، با گلوله کشته شده است. خواهر همسرش با من تماس گرفت و گفت مردآزارگر در بیمارستان امیرالمؤمنین فوت کرد. او به من از آزارگریهای او گفت. با همه اینها اما همسر و خواهر همسر مرد آزارگر، بعدا همه چیز را انکار کردند و هیچچیز را گردن نگرفتند. اما وقتی آنها را دستگیر کردند، برای من هم به عنوان کسی که در این ماجرا دخالت داشتم، پرونده تشکیل دادند. به من گفتند جرمم معاونت در قتل است. اما من هیچ کاری نکردم. الان آن دو نفر با وثیقه بیرون هستند ولی من چون چیزی ندارم، در زندان ماندم. حدود دو سال است زندانیام. روزی هزار بار میمیرم و زنده میشوم. وقتی فکرم درگیر آن روزها و صحنهها میشود، زمان را گم میکنم. من هیچکس را ندارم، حتی در زندان هم پولی ندارم تا برای خودم چیزی بخرم. نه خانوادهای و نه دوستی. الان فقط یک شوهر دارم و دلم میخواهد زودتر آزاد شوم و کنار بچههایم باشم».
دستور قاضی برای تحقیقات گسترده
جزئیات پرونده مریم را وکیلش امین ریاحی تأیید کرده است. مریم به اتهام معاونت در قتل در زندان به سر میبرد و ریاحی به «شرق» توضیح میدهد: «این پرونده با صدور کیفرخواست برای پنج متهم به دادگاه کیفری اهواز ارجاع داده شده است. مردی که برای قتل اجیر شده بود، به عنوان متهم ردیف اول و همسر مرحوم مباشرت در قتل و خواهر همسر مرحوم و همچنین مریم (نام مستعار) به عنوان معاونان، در کیفرخواست ذکر شدهاند. بااینحال جز مریم، سایر متهمان منکر نقش خود در قتل شدهاند و وکلای آنها تأکید میکنند مرحوم با مریم ارتباط نامشروع داشته است. در این میان، وکیل اولیای دم، سندی مبنی بر ازدواج موقت بین مرحوم و مریم ارائه داده است؛ درحالیکه «مریم» در عقد دائم شخص دیگری بوده و بالطبع عقد موقت باطل بوده است». او ادامه میدهد: «مریم، موکل من، به صراحت اعلام کرده که مرحوم او را در کفترخانه خود محبوس و زنجیر کرده بود و از او سوءاستفاده جنسی میکرد. همچنین با دختر صغیرش هم رابطه نامشروع داشته که شواهد آن موجود است. در جلسه دادرسی دادگاه که ساعتها طول کشید، دادگاه ایراداتی گرفت و دستور تحقیقات گستردهتری را برای مشخصشدن ابعاد پرونده و رفع نقص به دادسرا اعلام کرد».