ایران پرسمان - شرق / «خبرنگار، شاعر و مرد عینکی» عنوان یادداشت روز در روزنامه شرق به قلم حمزه نوذری است که میتوانید آن را در ادامه بخوانید:
شاعری در میدانچهای که مردم جمع شدهاند، بدون اعتنا به دیگران با عجله خود را بالای پلههای نردبان میرساند و مشتش را بالا برده، درحالیکه بادی به غبغب دارد، با صدای بلند فریاد میکشد.
شاعر: فریاد، فریاد،... فریاد خشک، گرچه گرفته گلوی من... . من شکست نمیخورم، من به راه خودم ایمان دارم.
بازار ![]()
همه با هم: بیا پایین، بیا پایین، بیا پایین
شاعر: با همه مخالفتها، من با شجاعت تمام راهم را ادامه میدهم. من با شما کاری ندارم. من برای شما حرف نمیزنم. من برای بشریت حرف میزنم.
مرد سبیلدار: بشریت هنوز نیامده، تو خونهشه.
همه با هم: بیا پایین، بیا پایین.
شاعر: هیچ قدرتی قادر نیست مرا از جایم تکان بدهد. مشت بالا میبرد و با همان قیافه قبلی شروع به خواندن میکند.
فریاد، فریاد، فریاد، فریاد خشم.
همه با هم: خفه، خفه، خفه، بیا پایین.
مردم همهمه میکنند، نعره میکشند و شاعر با همان مشت بالابرده، مشغول خواندن است. در این موقع خبرنگاری با دوربین عکاسی وارد شده، ورجهورجهکنان از چند جهت تند و تند عکس میگیرد. شاعر ساکت میشود، چند لحظه مبهوت، خبرنگار را نگاه میکند. سکوت شاعر همه را متوجه خبرنگار میکند. شاعر با عجله از پلهها پایین میآید.
شاعر: (شلوغ میکند) نذارین در بره، نذارین در بره.
حمله کرده یقه خبرنگار را میچسبد.
باز که تو پیدات شد؟
خبرنگار: اومدم خبر تهیه کنم.
شاعر: خبر تهیه کنی پدرسوخته؟ آره؟ خبر تهیه کنی؟
خبرنگار: به خدا من برای همین آمدهام.
شاعر: کی به تو اجازه داده این کار رو بکنی؟
خبرنگار: برای این کار اجازه لازم نیس.
شاعر: خیال کردی به این آسونی میتونی از چنگم در بری؟
میخواهد با خبرنگار گلاویز شود.
خبرنگار: آخه من چه کارت کردم؟
شاعر: تو میخوای منو لو بدی.
خبرنگار: لو بدم؟
شاعر: آره، لو بدی.
خبرنگار: برای چی لو بدم؟
شاعر: برای اینکه پول بگیری.
خبرنگار: به کی لو بدم؟
شاعر: اینو دیگه خودت بهتر از من میدونی.
خبرنگار: (وحشتزده) به خدا من خبرنگارم، من... من... میخوام...
شاعر خبرنگار را عقبعقب میبرد.
شاعر: (تهدیدآمیز) یاالله، زود باش فیلم رو درآر.
خبرنگار: برای چی دربیارم؟
شاعر: گفتم درآر.
خبرنگار: این کار رو نمیکنم.
شاعر: مثل بچه آدم خودت این کار رو بکن، والا میزنم دم و دستگاهت رو خرد میکنم.
خبرنگار: من از این راه نون میخورم، من نمیتونم، من نمیتونم.
مرد عینکی یکمرتبه خود را وسط آن دو میاندازد.
مرد عینکی: (به شاعر) چه کارش داری؟
شاعر: برای چی عکس منو گرفت؟
مرد عینکی: خوب کرد، خیلی هم کار خوبی کرد.
شاعر: من دلم نمیخواد عکس منو بگیره.
مرد عینکی: میخواستی نری اون بالا.
شاعر: من این حقو دارم.
مرد عینکی: اینم اون حقو داره.
شاعر: به چه دلیل؟
مرد عینکی: وقتی یکی میره اون بالا، میشه بهش اعتراض کرد، فحش داد، یا براش کف زد و تشویق کرد و ماچش کرد یا عکسشو گرفت.
این متن بخشی از نمایشنامه زاویه اثر غلامحسین ساعدی است. متنی ساده و درعینحال پرمغز است، درباره مواجهه خبرنگاران با مدعیان حقیقت و کسانی که از نردبان مدیریت بالا میروند. تنها کسی که توانست شاعر را که مدعی حقیقتگویی برای بشریت بود و از بالای نردبان پایین نمیآمد، به سکوت وادارد و او را پایین بکشد، خبرنگار بود. شاعر، خبرنگاری که کارش را انجام میدهد، متهم به گرفتن پول میکند. جمله آخری که از زبان مرد عینکی هم بیان شده بسیار جالب است. او میگوید: کسی که میره بالا، چه از نردبان حقیقت و چه از نردبان مدیریت، جامعه حق دارد به او اعتراض کند یا برایش کف بزند یا از او خبر تهیه کند و عکسش را منتشر کند.