ایران پرسمان - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
بیرون کشیدن آدمهای دست و پا و جمجمه شکسته و بدون سر و شکم ترکیده از سیلاب میدان قدس، سهم کادر درمان بیمارستان شهدا شد
بازار ![]()
بنفشه سامگیس| پرستار بخش آی سی یو، با چشمهایی بهت زده به ما و دو مجروح جنگی پشت سرمان که به دستگاه اکسیژن ساز وصل بودند، نگاه میکرد. رییس بیمارستان میگفت این پرستار در طول 12 روز جنگ، بارها شیفت و بیخوابیهای 48 ساعته داشته. چشمهای جراح کشیک اورژانس، مثل نگاه یک آدم مسخ شده بود و موقع حرف زدنش، نمیتوانستی بفهمی آیا واقعا به تو نگاه میکند یا فقط زاویه نگاهش رو به تو تنظیم شده است. مدیر پرستاری بیمارستان، وقتی دویدنهایش وسط سیلاب جوشان از کف میدان قدس و جنازههای سرگردان در لجن را به یاد میآورد، چشمهای اشکبارش پر و خالی میشد. جراح اعصاب؛ مرد 28 سالهای که در طول 12 روز، 8 آدم تکه پاره از موج انفجار و آوار جنگ را جراحی کرده بود، موقع حرف زدن، لبهایش میلرزید. پرستار بخش بحران، دائم انگشتان دستهایش را در هم میپیچید انگار میخواست چیزی ماسیده به پوست و بافت و اعصاب انگشتانش را بِکند و دور بیندازد. این، احوال گروه درمان بیمارستان شهدای تجریش بود؛ 15 روز بعد از آغاز جنگ، 12 روز بعد از موشکباران میدان قدس و سه روز بعد از اعلام آتشبس...
آنها چه دیدند؟
ساعت 3 و 20 دقیقه 25 خرداد، سه طبقه از ساختمان شمال میدان قدس در حمله اسراییل و با موشک منفجر شد. تهران، فقط صدای انفجار را شنید. پرستاران و جراحان بیمارستان شهدای تجریش اما وقتی از پنجرههای طبقات سوم و چهارم، آوار گُر گرفته را دیدند، دویدند کف میدان و به دل سیل آب و لجن زدند تا مردم را از مرگ نجات بدهند. تا یک ساعت بعد از انفجار، 63 تنِ بیجان و جان دار به سالن اورژانس بیمارستان رسید؛ 63 آدم سوخته و سر و دست و پا شکسته و جمجمه و شکم ترکیده؛ 63 آدم نگونبختی که ساعت 3 و 20 دقیقه 25 خرداد، گذرشان به ابتدای خیابان نیاوران و میدان قدس افتاده بود.
مریمالسادات آیتی؛ فرزند خوزستان و مدیر پرستاری بیمارستان شهدا، ثانیههایی بعد از انفجار به سمت میدان دوید در حالی که با کمک همکارش، یک برانکارد را به دنبال خود میکشید. مدیر پرستاری بیمارستان، یادش هست که جریان خروشانی از آب و فاضلاب از کف میدان فوران میکرد و ارتفاعش، تا بالای زانویش میرسید و مرده و زنده وماشینهای له شده و تنه درخت شکسته و آسفالت کنده شده، همه در این سیل سنگین از آب و لجن غوطهور بودند.
«قبل از ساعت 3 و 20 دقیقه، پیش بچههای اورژانس نشسته بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. از بیمارستان بیرون دویدیم. جلوتر از ساختمون بیمارستان، یه جنازه افتاده بود. وسط میدون، قیامتی بود. هم جنازه بود و هم مجروح. با انفجار، شاه لوله آب منطقه ترکیده بود و آب از کف میدون فوران میکرد و کف میدون، سیل راه افتاده بود. بچههای اورژانس تخت آوردن. همه دویدیم به سمت میدون. تیکههای آسفالت از کف خیابون روی ماشینها پرتاب شده بود. ماشینها مچاله شده بودن. ماشینها روی هم پرت شده بودن. سیمهای برق وسط سیلاب رها شده بود. وسط سیلاب دنبال آدما میگشتیم که بتونیم نجاتشون بدیم. چند تا خانم مجروح یک سمت میدون افتاده بودن. دست و پای خیلی از مجروحان قطع شده بود. تا ساعت 4 بعد از ظهر، 63 تا مجروح به اورژانس بیمارستان رسید؛ زن، مرد، پیر، جوون، بچه. از این 63 نفر، 10 نفرشون قبل از اینکه به اورژانس برسن، از دست رفته بودن. این 10 نفر، جراحات وحشتناکی داشتن چون لابهلای ماشینا، پرس شده بودن. ولی حتی این 10 نفر رو باید از سیلاب بیرون میآوردیم چون خانوادهشون سراغ جسدشون میاومد. متین صفاییان، دانشآموز 16 ساله، یکی از همین 10 نفر بود. 6 نفر از مجروحان، همون لحظه اول به اتاق جراحی رفتن. یه مادر باردار، توی ماشینش گیر افتاده بود. تنه درخت و تیکههای آسفالت روی ماشینش افتاده بود و خیلی سخت تونستیم مادر رو از لاشه ماشین بیرون بکشیم. همون جا کنار ماشین، به مادر احیای قلبی دادیم و مادر رو روی برانکارد گذاشتیم و به سمت بیمارستان دویدیم. توی اتاق عمل، جنین و مادر رو از دست دادیم. چند نفر مرگ مغزی شده بودن. اونایی که زنده موندن، ضربه مغزی و خونریزی مغزی یا شکستگی داشتن.»
حال خودتون چطوره؟
باید این سوال را از مریمالسادات آیتی میپرسیدم چون همین طور که از مشاهداتش تعریف میکرد، اشک میریخت ولی غیر از چشمهای به خون نشستهاش، هیچ یک از اعضای صورتش تکان نمیخورد. یک زاری ناخوداگاه و گریستنی خارج از اختیار بود در تماشای ذهنی آن بعد از ظهر یکشنبه و لحظههای بعد از انفجار که کف میدان قدس، سیل خون و آب به راه افتاد و غروبش که سردخانه بیمارستان، یک جا 17 جسد تحویل گرفت.
«یادمه که فقط داد میزدم فیلم نگیر آقا، عکس نگیر آقا. اون روز، همه ما دچار شوک شدیم ولی باید به سرعت خودمون رو بازسازی میکردیم. وقتی به اورژانس برگشتیم، خیلی از بچهها، از شدت ناراحتی فقط یه گوشه نشستن. تماشای اون صحنهها، توانشون رو ازشون گرفته بود. ولی باید هرچه دیدیم رو، حداقل برای اون ساعتا از ذهنمون بیرون میکردیم. چارهای نبود. اما همه این تصاویر توی روحت میمونه. چنگی که به روحت میزنه و آثار این چنگ، توی روحت میمونه. همه آدمایی که توی میدون قدس کشته شدن، برای خانوادهشون عزیز بودن. این رو یادمون میمونه. و حال هیچ کدوممون خوب نیست.»
اگر یک بار جنگ را زیسته باشی، بار دوم که در بطن جنگ اسیر شدی، متوجه میشوی که همان بار اول، جنگ تو را آموخته کرده، آن هم به دردناکترین شکل ممکن؛ حسگرهای رنج در وجود تو به گونهای دیگر فعال میشود. انگار همان بار اول، بعد از چشم در چشم شدن با جنگ، یک جعبه زمان در حافظهات میسازی که دیوارهایش، رسانای رنگ خون است و حالا که 45 سال از شروع جنگ قبلی گذشته و در این جنگ دوم، درهای جعبه زمان باز شده، هر چه میبینی، تو را پرت میکند به 45 سال قبل، به کوچههای خرمشهر که بوی باروت برای مشامش ناآشنا بود و صدای ترکیدن خمپاره برای شنواییاش تازگی داشت و دود هر انفجار، برای چشمهایش غریبه بود ولی همه اینها را نفس کشید و شنید و دید و همه اینها، رفت به جعبه زمان و حالا در این جنگ دوم، همه بوها و صداها و تصویرها، اگرچه تکراری است، اما انگار نسخه بهروزرسانی شدهای است از همانی که 45 سال قبل در خیابانهای خرمشهر جاری بود. انگار که بازیگران جدید، یک نمایش قدیمی را دوباره به صحنه آورده باشند.
«سال 59 من جنگ رو دیدم. روز اول جنگ، خرمشهر بودم. سالهای بعدش هم، بمبارونهای کرمانشاه رو دیدم. آوارگیها رو دیدم. نمیدونستیم خمپاره چیه، نمیدونستیم بمبارون چیه. اون صحنهها کمک کرد که روز یکشنبه، توی میدون قدس خودم رو نبازم. دیگه میدونستم که این صحنهها، صحنههای جنگه.»
برای سربازی که قطعنخاع شد و نمیدانست
رییس بیمارستان شهدا میگفت از اولین روز جنگ و در طول 12 روز حمله اسراییل به ایران، شرایط جنگی در بیمارستان اعلام شد و 132 مجروح جنگی به این بیمارستان منتقل شد که تا روز پنجشنبه 5 تیر، 101 نفرشان مرخص شده بودند و 22 نفرشان، دیگر در این دنیا نبودند. رییس بیمارستان میگفت بیشترین جراحیهای این 12 روز، جراحت و آسیب ناشی از ترکش پهپاد و پدافند و موشک، ریزش آوار یا موج انفجار بود...
هنوز 9 نفر از مجروحان جنگی در بخشهای بیمارستان بستریاند و 5 نفرشان آسیب نخاعی دارند. یک نفرشان؛ یک سرباز وظیفه 23 ساله است که قطع نخاع شده و هنوز خودش خبر ندارد و از درد پاهایی که دیگر قرار نیست هیچ حرکتی داشته باشد، به ناله و گریه میافتد. سرباز، روز حمله اسراییل به زندان اوین، 3 ماه تا پایان خدمتش باقی مانده بود و قرار بود به روستا و شالیزارش برگردد و کمک پدر کشاورزش باشد و پا به پای بچههای روستا، فوتبال بازی کند. 4 نفر از مجروحان جنگی، در بخش مراقبت ویژه هستند. دو مردی که در آی سی یوی شماره یک بستریاند، مجروحان موج انفجارند. جراح بخش آی سی یو، یک اصطلاح ویژه در مورد هر دو نفر داشت: «اینها به دلیل موج انفجار دچار لهشدگی مغز هستن.»
یک نفرشان؛ مردی که در تخت سمت راست و متصل به دستگاه اکسیژن ساز بستری شده و هوشیاری کمی بالاتر دارد، جانباز جنگ 8 ساله ایران و عراق است. آقای جانباز، حالا در واکنش به سوالهای رییس بیمارستان، فقط میتواند پلکهایش را به نشانه جواب مثبت، برهم بزند. نفر دوم، مردی است در اولین تخت بخش آی سی یو که بر اثر موج انفجار، پرت شده و ضربه مغزی دارد و جراح بخش آیسی یو میگوید وضعش، رضایتبخش نیست چون سطح هوشیاری پایینی دارد. مرد، هم به دستگاه اکسیژن ساز وصل است و هم در سرمش، داروی مخدر تزریق میشود. حالا پرستارها میخواهند تزریق مخدر را قطع کنند و لازم است که مرد، به طور کامل از دستگاه جدا شود. روی مونیتور علایم حیاتیاش، خط سبز رنگی که در حرکت زیگزاگی، شکل کوه و دره میسازد و ضربان شماری که کنار تصویر یک قلب سبز رنگ، عدد 56 را نشان میدهد، هر دو در یک لحظه متوقف میشوند؛ خط سبز رنگ، ممتد میشود و ضربان شمار، صفر. اینها، یعنی مرگ...
اثر این زخمها تا ابد میماند
سعید رحیمی؛ پرستار بخش جراحی و بحران، جوانتر از آن بود که تجربه جنگ و انفجار جنگی و مجروح جنگی داشته باشد. سعید رحیمی، متولد 1375 بود و مجروح نخاعی یا زخم عمیق هم، کم ندیده بود اما جراحت جنگ شبیه هیچ جراحتی نیست. جراحت جنگ مثل یک موجود جاندار است که پی و ریشهاش در استمرار زمان قطور میشود. سعید رحیمی با این همه مجروحی که در این 12 روز جنگ دید، این را فهمید که جراحت جنگ، تعریف و درد و مرهم و حتی مرگ از نوع خودش را دارد؛ از نوعی که در کتابهای پزشکی هم نمیشود دنبالش گشت چون کتابهای پزشکی، برای نجات جان آدمها نوشته شده ولی آدمها، جنگ را برای کشتن آدمها برپا میکنند.
«در این 12 روز، دو تا قطع نخاعی داشتیم و بقیه هم، شکستگی مهره کمر و شکستگی دست و پا داشتن. اغلب مجروحانی که برای ما اوردن، زیر آوار مونده بودن یا با موج انفجار پرت شده بودن.»
سعید رحیمی در این 12 روز فقط یک شب به خانه رفت. باقی روزها، فرصتی برای استراحت نبود چون بیمارستان شهدا، به مرکز انتقال مجروحان از سراسر شهر تبدیل شده بود. اگر مجال چرت و خوابی کوتاه در خوابگاه بیمارستان پیش میآمد، صدای انفجار و پدافند، چنان رعشه میآفرید که در بیداری، آسایش بیشتری بود. سعید رحیمی در طول 12 روز جنگ، چند نوبت برای شیفتهای 48 ساعته و 36 ساعته داوطلب شد و از پرستارانی نام میبرد که 11 روز پیاپی، شیفت داشتند و میگوید که سه روز اول جنگ، تعداد مجروحانی که به بیمارستان منتقل میشدند، چنان زیاد بود که اواخر شب یادش میافتاد که از صبح، هیچ غذایی نخورده است. سعید از انفجار میدان قدس، دو تصویر به یادش مانده؛ اگر انفجار میدان قدس، یک کتاب بود، این دو تصویر میتوانست اولین و آخرین جمله این کتاب باشد؛ تصویر اول، ثانیههای بعد از صدای انفجار و آسمان پیش چشم بیمارستان که پرده یکدستی میشود از دود غلیظ و سیاه. تصویر دوم: «یکی از پرستارای اورژانس، بعد از انفجار برای کمک رسانی به میدون قدس رفته بود. وقتی برگشت، یک کیسه آبی رنگ توی دستش بود و یه پای قطع شده توی این کیسه.»
زخم تماشای رنج دیگران چقدر عمیق است؟ چقدر درد دارد؟ اثر زخم تماشای رنج دیگران تا چند وقت میماند؟ بهبود دارد؟ اثرش در مغز است یا در چشم یا در قلب؟ تماشای رنج دیگران مثل خمپارهای است از جنس فولاد که وقتی میترکد، هزار تکه میشود و ترکشهایش روی آن اعصاب حساسی مینشیند که اگر تکانش بدهی، یا چشم کور میشود، یا قلب از کار میافتد، یا مغز از تنفس میماند. زخم تماشای رنج دیگران، اثری ابدی دارد. حداقل برای مهرداد محمد رحیمی، اثر زخم تماشای رنج دیگران، ابدی است. مهرداد محمد رحیمی، جراح مغز و اعصاب بیمارستان شهداست. مهرداد محمد رحیمی، بعد از ظهر 25 خرداد، وقتی از خوابگاه پزشکان بیمارستان، صدای انفجار را شنید، به سمت میدان قدس دوید و ساعاتی بعد، وقتی به بیمارستان برگشت، دستها و روپوش تنش، خیس از خون و لجن بود.
ظهر پنجشنبه 5 تیر، مهرداد محمد رحیمی همه آنچه از لحظههای بعد از انفجار میدان قدس دیده بود را، با لبهای لرزان و نگاهی بیقرار تعریف کرد. با صدای بلند و نامعمول برای محیط بیمارستان. با لحنی شبیه روخوانی درسی تکراری. با یک بیتفاوتی دردناک. و این، اثر زخم جنگ بود.
«نمیتونستیم منتظر آمبولانس بمونیم. باید خودمون مجروحان رو به اورژانس میرسوندیم. یک گودال عمیق وسط میدون درست شده بود. آب همه جا رو گرفته بود. ماشینا، نصف شده بودن. هر طرف نگاه میکردی، یه آدم زنده یا مرده افتاده بود با دست و پای قطع شده و جراحات فجیع. ما فقط میتونستیم اجساد و اندامهای قطع شده رو از توی آب و خاک جمع کنیم. یکی مغزش ریخته بود توی خاک و وقتی میخواستیم مغزش رو جمع کنیم، آب، تیکههای مغزش رو برد. وقتی میخواستیم یکی از جنازهها رو از روی خاک برداریم، سرش از تنش جدا شد و افتاد روی خاک. چه اونایی که زنده بودن و چه اونایی که کشته شده بودن، ترکیدگیهای وحشتناک داشتن؛ ترکیدگی شکم و مغز و گردن. زخمها وحشتناک بود. زخمهایی نبود که با پانسمان ساده درمان بشه.»
در طول جنگ 12 روزه، دهها جراح ارتوپد و اعصاب و عمومی، به صورت شبانهروزی در بیمارستان شهدا مقیم شدند تا در مسیر جراحیهای اورژانسی و نجات مجروحانی که بعد از هر انفجار، به این بیمارستان منتقل میشدند، حتی ثانیهای تلف نشود. در این همزیستی 12 روزه بود که جراحان جوان که پیش از این، هیچ از جنگ نمیدانستند، فهمیدند رخ به رخ شدن با جنگ؛ جنگی در فاصله چند متری و چند کیلومتری، چه به سر احوالشان آورده است؛ یکی کابوس دید در همه این 12 روز، یکی به گریه میافتاد، یکی بیخواب شد. سیاهترین یادگاری جنگ در ذهن جراحان جوانی که قرار بود آدمها را از مرگ نجات بدهند، همین بود که جلوی چشمشان میدیدند که جنگ، چطور زندگی آدمها را زیر و رو میکند. مهرداد محمد رحیمی در این 12 روزی که در بیمارستان شهدا ماند و 8 مجروح جنگی جراحی کرد، شاهد بود که جنگ، به سر مجروحی که زنده میماند و به تخت جراحی میرسد، چه میآورد.
«موج انفجار یا ریزش آوار، اگه باعث آسیب مغزی و ضربه به ناحیه مغز و ستون فقرات بشه و روی بافت عصبی مغز تاثیر بذاره، این آسیب قابل ترمیم نیست. سلول عصبی، برخلاف سایر سلولها، قابل ترمیم و تکثیر نیست. اگه بافت عصبی مغز، در موج انفجار یا ریزش آوار آسیب ببینه، نمیتونه خودش رو بازسازی کنه و با کوچکترین صدمهای از بین میره و با توجه به ناحیه آسیب دیده در مغز و با توجه به میزان آسیبدیدگی مغز و با توجه به سلولهای آسیبدیده در مغز، تاثیر موج انفجار یا ریزش آوار برای هر فردی متفاوته ولی هر میزان تاثیر، حتما تا آخر عمر باقی میمونه و قابل بهبود نیست. به همین دلیل، برای مجروحان جنگی که دچار جراحات شدید نخاعی و ستون فقرات و شکستگیهای مهره بودن، فقط مهرههای ستون فقرات رو در محل خودشون فیکس کردیم و اکسیژن رسانی کردیم و داروی ضدتشنج دادیم و امیدوار شدیم که بدنشون، قدرت بازسازی خودش رو داشته باشه.»
از پنجره اتاق رییس بیمارستان، هم میشد گوشهای از میدان قدس را دید و هم نمایی از خیابانهای شهرداری و شریعتی و سقف شهر هم که چشمانداز سرتاسری پنجره بود. رییس بیمارستان میگفت در این 12 روز، هر بار هر نقطهای از تهران هدف حمله قرار میگرفت و منفجر میشد، دود سیاه غلیظی جای آسمان آبی را میگرفت. رییس بیمارستان میگفت، آسمان این 12 روز، غمانگیزترین تصویر همه عمرش بود. رییس بیمارستان، وقتی از بخش مراقبتهای ویژه بازدید میکردیم، لابهلای حرف زدن با پرستاران، با شوخی و خنده سعی میکرد به همکاران غمگینش روحیه بدهد و سنگینی اندوهشان را رقیق کند. وقتی به اتاق ریاست آمدیم، رییس بیمارستان هم شد یکی مثل همان پرستاران آی سی یو و مثل همان جراح اعصاب که لبهایش موقع حرف زدن میلرزید و مثل پرستار بخش جراحی که از شدت اضطراب نهفته، انگشتان دستهایش را در هم گره میزد و از هم میگشود. وقتی به اتاق ریاست آمدیم و وقتی جراح اورژانس روبهروی ما نشست تا بدترین خاطرههای تمام سالهای زندگیاش را برای ما تعریف کند، خنده از لبهای رییس بیمارستان گریخت و طنین حقیقت، اتاق ریاست را پر کرد.
وقتی «جنگ» بینقاب میشود
میثم رفاهی، جراح عروق بیمارستان شهداست. در تقویم زندگی میثم رفاهی، از بعد از ظهر 25 خرداد 1404، واقعیت «مرگ جنگی» از قالب کلمات بیرون آمد و به رخدادی ملموس تبدیل شد. خیلی متفاوت است که زخم و مرگ جنگی، فقط چند پاراگراف از کتاب درسی یا یک واحد اجباری در ترم دانشگاه باشد تا اینکه روی تخت بیمارستانی که در آن مشغول به کاری، نفر به نفر، زنان و مردانی شکسته را بخوابانند و بگویند؛ «این مجروح جنگه. درمانش کن.»
میثم رفاهی، در این 12 روز یاد گرفت که یک انسان شکسته در جنگ و بر اثر جراحت جنگی، با پیشرفتهترین ابزار جراحی هم، به روز اول برنمیگردد. میثم رفاهی، در این 12 روز یاد گرفت که وقتی جان انسانی میشکند، تکههایش با هیچ مرهمی بند نمیخورد و رد شکستگیهایش تا ابد میماند؛ هم در یاد خودش و هم در یاد ملتش.
«وقتی از بیمارستان به سمت میدون دویدم، سیل دیدم و آبی که مثل فواره از کف میدون بالا میزد و ماشینایی که منفجر شده بودن و ماشینایی که واژگون شده بودن. به اورژانس برگشتم تا به این حجم مجروحی که به سمت اورژانس سرازیر شده کمک کنم. ما با یک بحران بزرگ مواجه شده بودیم. 85 تخت توی اورژانس داشتیم و کمتر از یک ساعت بعد از انفجار، 63 مجروح به اورژانس اومد که 12 نفرشون، همون لحظه اول کد خوردن و به سردخونه منتقل شدن و بقیه رو برای تریاژ سطح قرمز یا زرد یا سبز بستری کردیم. حدود 25 مجروح، در گروه قرمز بودن که 7 نفرشون رو در اورژانس و زمان جراحی، از دست دادیم. مجروح بدحال، خیلی زیاد بود. تعدادیشون نیاز به لوله سینهای و ایجاد راه هوایی داشتن. چند نفرشون، قطع عضو در اندام تحتانی یا فوقانی داشتن و پا و دستشون رو از دست داده بودن و خونریزی فعال داشتن. تعدادیشون، ترکیدگی مغز و ترکیدگی جمجمه و ترکیدگی شکم و پارگی طحال و مثانه و دیافراگم داشتن. تعداد خیلی زیادیشون، شکستگی و جابهجایی اندامها داشتن. تعدادیشون دچار آسیب ریوی شده بودن و بافت ریهشون تخریب شده بود و دچار خونریزی ریوی شده بودن. در فاصله یک ساعت، 10 نفر رو به اتاق جراحی بردیم. این 10 نفر، اگر به صورت اورژانسی جراحی نمیشدن، میمردن. ما میدونستیم که بدترین نوع بحران، حادثه انفجاره. ما این رو میدونستیم چون انفجار، هم موج داره و هم ترکش. مجروح انفجار، به صورت همزمان دچار آسیب نافذ و غیرنافذ میشه. مجروح انفجار، زخم ناشی از ترکش داره. مجروح انفجار، به دلیل موج انفجار، از یک نقطه پرت میشه و در یک نقطه دیگه، روی زمین یا به دیوار کوبیده میشه. مجروح انفجار، میسوزه و سوختگی انفجار، تمام بافتهای درون بدن رو تخریب میکنه.»
خیلی از آنچه در این 12 روز و در آن بعد از ظهر جهنمی 25 خرداد در چشم جراحان بیمارستان شهدا نشست؛ «اولین» بود؛ میثم رفاهی، از 10 سال قبل در بیمارستان شهدای تجریش کار میکرد و دوره دستیاری و جراحی را در همین بیمارستان گذرانده بود و حالا میگفت برای اولین بار در همه این سالها، ظرف یک ساعت 50 تخت اورژانس پر شد و برای اولین بار، ظرف یک روز بیش از 60 واحد خون برای جراحی مجروحان جنگی مصرف شد چون همگی، آسیبهای خونریزی دهنده داشتند؛ چه آنکه دست و پایش قطع شده بود و چه آنکه طحالش ترکیده بود و چه آنکه جمجمهاش شکسته بود و برای اولینبار، «فاجعه» خیلی عریان بود بدون هیچ نقاب و به وضوح واقعیت جنگ.
ما ماندیم و سکوت
بیمارستان شهدای تجریش، در این 12 روز بابت جراح، کسر نداشت. جراحان بیمارستان، از تهران بیرون نرفتند؛ خیلیهایشان، حتی به خانهشان هم نرفتند. خیلیهایشان، در یک شبانهروز، یک ساعت خوابیدند. پشت چشم همهشان یک تصویر ساخته شد؛ همه، آنچه دیدند، « جنگ» بود.