پنجشنبه ۱۹ تير ۱۴۰۴
جهان ما

چگونه متفکر نامدار آلمانی سیاست ترامپ را پیش‌بینی کرده بود؟

چگونه متفکر نامدار آلمانی سیاست ترامپ را پیش‌بینی کرده بود؟
ایران پرسمان - اکو ایران /متن پیش رو در اکو ایران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست ما در جهانی زندگی می‌کنیم که قواعدش را کارل اشمیت نوشته است جن مولر، ...
  بزرگنمايي:

ایران پرسمان - اکو ایران /متن پیش رو در اکو ایران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
ما در جهانی زندگی می‌کنیم که قواعدش را کارل اشمیت نوشته است
جن مولر، استاد آلمانی‌تبار علوم سیاسی دانشگاه پرینستون، در یادداشتی برای نشریه فارن پالیسی نوشت: وقتی در دهه 1990 شروع به نوشتن درباره کارل اشمیت کردم، واکنش رایج در محافل دانشگاهی آمریکا این بود که می‌توان یک نظریه‌پرداز نازی با توانایی‌های خارق‌العاده را صرفاً به‌عنوان یک شخصیت تاریخی بررسی کرد، اما نه به‌عنوان متفکری که بتوان او را وارد بحث‌های نظری معاصر کرد. هرگز تصور نمی‌کردم که یک‌ربع قرن بعد، فردی که قرار است به‌زودی معاون رئیس‌جمهور ایالات متحده شود دقیقاً همین کار را انجام دهد: تابستان گذشته، جی. دی. ونس لیبرال‌ها را متهم کرد که از اشمیت یادگرفته‌اند چگونه جنگ سیاسی را پشت نقاب قانون پنهان کنند. 
از آن زمان ورق برگشته است. اشمیت اکنون به‌طور منظم از سوی منتقدان دولت دوم ترامپ مورد اشاره قرار می‌گیرد. آن‌ها ترامپ را متهم می‌کنند که با اعلام وضعیت اضطراری به‌دنبال تصاحب هرچه بیشتر قدرت است، و در این زمینه به نظریه اشمیت استناد می‌کنند که «وضعیت استثنایی» نشان می‌دهد چه کسی واقعاً حاکم است. اشمیت معتقد بود که حاکم واقعی می‌تواند ادعای قدرت نامحدود کند - حتی اعلام دیکتاتوری کند - تا دشمنان سیاسی را شکست دهد. در دوران پوپولیسم، آموزه‌ای دیگر از اشمیت نیز بی‌ربط نیست: او می‌گفت اگر دیکتاتوری چون موسولینی، از حمایت مردمی کافی برخوردار باشد، می‌تواند ادعا کند تجلی دموکراسی است، در حالی‌که نهادهای لیبرال-کثرت‌گرا مانند پارلمان‌ها که در پی مصالحه هستند، ممکن است دموکراسی را تضعیف کنند.
«چندجهانی»
اما تنها دغدغه ترامپیسم ساختن نظمی اقتدارگرا در داخل نیست. اندیشه‌های اشمیت در حوزه حقوق بین‌الملل و نظم جهانی در دوران نازی ممکن است به روشن شدن ابعاد دیگری از اقدامات ترامپ کمک کند؛ ابعادی که تاکنون چندان مورد توجه قرار نگرفته‌اند. سیاست خارجی ایالات متحده امروز شباهت‌های نگران‌کننده‌ای با نه‌فقط دفاع اشمیت از جهانی چندقطبی و متکثر دارد، بلکه همچنین با تأکید او بر این نکته که نظم‌های حقوقی پایدار باید به‌معنای واقعی کلمه ریشه در تصاحب سرزمین داشته باشند. اشمیت ممکن است توجیهی نظری برای تمایل ترامپ به تقسیم جهان به حوزه‌های نفوذ تحت سلطه قدرت‌های بزرگ ارائه دهد.
اشمیت استدلال می‌کرد که چنین «چندجهانی»‌ای می‌تواند از نظم بین‌المللی لیبرال پایدارتر و صلح‌آمیزتر باشد. استدلالی که با نتیجه فاجعه‌بار دوران نازی‌ها نقض شد، اما با این حال، امروز ممکن است نه‌تنها برای حامیان ترامپ، بلکه حتی برای برخی از چپ‌گرایان نیز جذاب جلوه کند.
اشمیت کتاب اصلی خود در زمینه حقوق بین‌الملل را در دوران جنگ جهانی دوم نوشت، اما آن را در سال 1950 منتشر کرد. این رساله که عنوان نسبتاً اسرارآمیز «نظم زمین در حقوق بین‌الملل در چارچوب حقوق عمومی اروپایی» را بر خود دارد، مفهومی از نظم جهانی را پیش می‌کشد که با نظریه حقوقی کلی اشمیت هم‌راستا است.
از نظر اشمیت، حقوق داخلی متشکل از هنجارهای انتزاعی نیست، بلکه همواره بازتاب آن چیزی بوده که او «نظم عینی» می‌نامید - نظمی که توسط حاکم تثبیت شده است. (این تقابل، رنگ‌وبویی ضد یهودی نیز دارد: از نظر اشمیت، این یهودیان بی‌ریشه بودند که از جهانی‌گرایی انتزاعی و بی‌جغرافیا حمایت می‌کردند). به همین ترتیب، هر نظم بین‌المللی واقعی - یا نوموس - نیز از تصاحب و تقسیم سرزمین توسط قدرت‌های بزرگ آغاز می‌شد.
اشمیت تأسف می‌خورد که با وقوع جنگ‌های جهانی، یک نظام خاص از حقوق بین‌الملل رو به زوال رفته است. برای قرن‌ها، حقوق عمومی اروپایی به مهار جنگ‌ها در درون اروپا کمک کرده بود: دولت‌های ملی یکدیگر را به‌عنوان طرف‌های مشروع در جنگ به رسمیت می‌شناختند؛ چیزی شبیه دوئل محترمانه میان حاکمان، جایگزین وحشت جنگ‌های داخلی مذهبی شده بود. اما این نظام مبتنی بر مرزبندی روشن میان «درون» و «بیرون» بود. در درون - یعنی در اروپا - جنگ‌ها متمدن شده بودند؛ اما در بیرون، در آنچه اشمیت «مناطق آن سوی خط» می‌نامید - یعنی مستعمرات - درگیری‌ها بی‌حد و مرز و بی‌رحمانه باقی مانده بود.
لیبرالیسم ریاکارانه
این نظم زمانی به چالش کشیده شد که مستعمرات پیشین جرأت کردند خطوط مرزی خود را ترسیم کنند: اعلام دکترین مونرو توسط ایالات متحده در سال 1823 یکی از دغدغه‌های عمده اشمیت بود. اما از نگاه اشمیت، حتی بدتر از از‌دست‌رفتن قدرت اروپا، جایگزینی مفهوم بی‌طرفانه جنگ با درکی «تبعیض‌آمیز» و اخلاق‌گرایانه از درگیری خشونت‌بار بود - ویژگی بارز لیبرالیسم - که در آن دشمن به‌مثابه مجرم تلقی می‌شود و احتمال دارد هدف «بمباران پلیسی» قرار گیرد.
بدیل اشمیت برای این چیزی که آن را لیبرالیسم ریاکارانه می‌دانست، طرحی بود که نخست در سال 1939 آن را شرح داد (که همین زمان‌بندی باعث شد بسیاری گمان برند او در پی مشروعیت‌بخشی تئوریک به توسعه‌طلبی نازی‌هاست). او مدافع یک چندجهانی (pluriversum) متشکل از «فضاهای بزرگ» بود که در هر یک یک قدرت مسلط - مانند رایش - در مرکز قرار داشت، و دخالت قدرت‌هایی را که «با آن فضا بیگانه» بودند، ممنوع می‌کرد.
منتقدان، اشمیت را متهم کردند که صرفاً نسخه‌ای از دکترین مونرو را برای نازی‌ها بازنویسی کرده است؛ همچنین بر این نکته تأکید داشتند که تمایز قائل‌شدن او میان دیدگاه‌های خود و برداشت‌های نژادی نازی‌ها از «فضای حیاتی» قابل دفاع نیست. بااین‌حال، اشمیت پس از جنگ نیز بر دیدگاهش پای فشرد؛ او در کتاب نظریه پارتیزان (1963) با لحنی تأییدآمیز از مائو تسه‌تونگ نقل قول کرد که صلح تنها زمانی پایدار خواهد بود که قدرت به‌طور مساوی میان ایالات متحده، اروپا و چین تقسیم شود.
کشف دوباره نظریات اشمیت
اصلاً اتفاقی نبود که اندیشه‌های بین‌المللی اشمیت پس از پایان جنگ سرد دوباره کشف شدند. لفاظی‌های دوران تک‌قطبی پس از 1991 بسیار شبیه به شعارهای لیبرال میان‌دوره‌ای (بین دو جنگ جهانی) به‌نظر می‌رسید. اشمیت تأکید داشت که لیبرال‌ها وعده می‌دهند همه تعارض‌ها را به مسائلی اقتصادی - قابل‌حل از راه گفت‌وگوی عقلانی درباره منافع مادی - و اخلاقی- قابل‌حل از طریق تأمل عقلانی درباره ارزش‌های اخلاقی - تقلیل دهند. اما به‌محض آن‌که با چالش‌های واقعی مواجه می‌شوند، یا ناتوان از پاسخ‌گویی‌اند یا به‌شدت تهاجمی می‌شوند.
از نظر کسانی که در دهه 1990 به اشمیت استناد می‌کردند، در پشت نقاب پرطمطراق حقوق بشر و جهانی‌سازی، قدرت عریان ایالات متحده نهفته بود. این قدرت، اگر می‌توانست، به قطعنامه‌های سازمان ملل استناد می‌کرد، اما در صورت نبود چنین مشروعیتی، باز هم با توجیه «اخلاق انسان‌دوستانه» دست به «بمباران پلیسی» می‌زد - که حمله ناتو به بلگراد در سال 1999 مصداق بارز آن بود. جای تعجب نیست که برخی از ضدلیبرال‌های چپ‌گرا استدلال می‌کردند نظمی چندقطبی به سبک اشمیت، از جهانی که تحت اصول جهان‌گرایی ریاکارانه لیبرال اداره می‌شود، صلح‌آمیزتر خواهد بود.
از قضا، اینکه چهره‌ای مانند دونالد ترامپ ممکن است دقیقاً در همان مسیر تقسیم جهان به «فضاهای بزرگ» یا همان مناطق نفوذ حرکت کند، خود مایه طنزی تلخ است. ترامپ در دوره نخست ریاست‌جمهوری‌اش از دکترین مونرو تمجید کرد؛ اخیراً نیز وزیر خارجه‌اش، مارکو روبیو، قاره آمریکا را «خانه مشترک» خواند. منتقدان «جنگ‌های بی‌پایان» که به نام انسان‌دوستی لیبرال انجام می‌شود، ممکن است در تلاش ظاهری ترامپ برای تبدیل روابط بین‌الملل به روابطی صرفاً معاملاتی (و نه اخلاق‌مدار) نکته‌ای مثبت ببینند.
رئیس‌جمهور روسیه، ولادیمیر پوتین، پیشاپیش با الحاق گرینلند به ایالات متحده موافقت کرده است؛ و ترامپ ممکن است در نهایت اوکراین را به روسیه واگذار کند. و برای کسانی که به نظریه اشمیت علاقه دارند، نکته حتی جالب‌تر این است که ادعاهای ترامپ درباره کانادا، گرینلند و کانال پاناما به‌وضوح این تصور را تقویت می‌کند که تصاحب زمین می‌تواند واقعاً مبنایی برای نظمی نوین، پایدار و مستقر در مکانی مشخص فراهم آورد.
نقد لیبرال‌ها
اعتراض بنیادین لیبرال‌ها به چارچوب نظری اشمیت به‌سادگی قابل طرح است: بی‌اعتنایی آشکار به مفهوم حق تعیین سرنوشت نه‌تنها از لحاظ اخلاقی غیرقابل قبول است، بلکه بعید است سیاست‌هایی مانند تصاحب گرینلند یا واداشتن کانادا به پیوستن آمریکا، به جهانی صلح‌آمیزتر منجر شود. حتی اگر فضاهای بزرگ واقعاً شکل گیرند، رقابت میان قدرت‌های بزرگ همچنان ادامه خواهد یافت و از بین نخواهد رفت.
طرفداران اشمیت همچنین باید با یکی دیگر از ابعاد نظریه‌اش مواجه شوند: این ادعا که «متمدن‌سازی» جنگ‌ها میان دولت‌ها مستلزم وجود یک «بیرون» است - یعنی قلمروی مشخص برای جنگ‌های مهارناپذیر و بهره‌کشی بی‌رحمانه. و این پرسش دشوار مطرح می‌شود که آن «بیرون» امروز چه می‌تواند باشد؟ خود اشمیت در مقدمه کتاب مهمش نظم زمین، این احتمال را مطرح کرده بود که بشر در مسیر رسیدن به ماه شاید به «شیئی ناشناخته» دست یابد که بتوان از آن بهره‌برداری کرد و به صحنه‌ای برای منازعه تبدیل کرد. بی‌شک از دهه 1940 به بعد، گفت‌وگوهای زیادی درباره ژئوپولیتیک فضایی و جنگ در فضا مطرح بوده است (و این حوزه خود یکی از علایق وسواسی ترامپ است). اما بعید به نظر می‌رسد که نسخه اشمیتی از «صلح بر زمین، جنگ در آسمان» بتواند واقعاً تحقق یابد (چه رسد به اینکه تحقق آن مطلوب باشد)؛ چرا که چه چیزی مانع سرریزشدن یکی به دیگری خواهد بود؟
به‌طور کلی، تأکید اشمیت بر منازعه‌ عاری از ایدئولوژی، خود ریاکارانه به نظر می‌رسد. در تئوری، قدرت‌های بزرگی که حوزه‌های نفوذ را اداره می‌کنند، ممکن است خود را صرفاً به‌عنوان سدی در برابر «سیلاب تمامیت‌خواهانه ووکیسم چپ‌گرایانه» تصور کنند. اما آیا چنین ادعاهایی مبنی بر داشتن یک «ماموریت تمدنی» در نهایت منجر به تشدید پرخاشگری نمی‌شود؟
بازار


نظرات شما